ارض موعود من کجاست؟ این مهاجرت نیست، فرار است!

زادی

زمانه‌‌‌ی هولناکی‌ست وقتی دیگر حتی آغوش خانواده امن نیست یا اگر امنیتی هست، تنها تا مرز چاردیواری خانه وسعت دارد. بیرون که می‌روی اگر خودت باشی انگ می‌خوری، ننگ می‌شوی، نهی می‌شوی: خودت را پنهان کن که آشکارگری تو را تبدیل به سیبل می‌کند.

عکس پاسپورت و بلیتش را که به اشتراک می‌گذارد، همه کف و جیغ و دست و هورا… که برو و دیگر برنگرد. آزاد شو و به گذشته فکر نکن.

به همه می‌گویم که برو و نمان. جانت را بردار و از جامعه‌ای که استریت‌ها هم امیدی به زندگی در آن ندارند، فرار کن؛ زیرا ماندنت به مثابه خودکشی‌ست. خیابان برای تو نیست، کوچه‌ات امن نیست، «این خانه سیاه است». توهین می‌شنوی، مورد تعرض قرار می‌گیری، کتک می‌خوری، کشته می‌شوی، می‌میری، هشتگ می‌شوی و فراموش… فراموش خواهی شد.

برای کوییری که مانند بقیه نیاز دارد زندگی کند، درس بخواند، سرکار برود و معاشرت کردن را در اجتماع تجربه کند، زندگی دشوارتر است. از وقتی خودش را کشف کرده، مدام مجبور به پنهان‌کردن خودش بوده تا بتواند بقا داشته باشد. بالاخره دُمِ خروسش از جایی بیرون می‌زند و آخر خود را در معرض هجمه‌ها و تهمت‌ها خواهد یافت؛ پس تنها راه، رفتن است.

از نردبان ترقی بالاتر که بیایم، هستند کسانی که به واسطه‌ی خانواده از شرایط بهتری بهره می‌برند. مثلا به جای حمل و نقل عمومی، اسنپ سوار می‌شوند و برای جستجوی کار نیاز به مدرک تحصیلی ندارند؛ پس می‌توانند حباب امن‌تری برای خود بسازند. اما همچنان اگر از گرایش خود بگویند چهره‌ی «برادران» را صبح اول وقت پشت آیفون تصویری منزل می‌بینند که: بیا بگو چی گفتی! چرا گفتی؟ توبه کن! نادم شو! جریمه‌ات را بده و قول بده دفعه‌ی آخرت باشد.

حبابشان که ترکید، می‌فهمند ضخامتِ دیوار امن‌شان به اندازه‌ی همان حباب بوده و دیگر وقت رفتن است.

حالا همه می‌پرسند کجا برویم؟ چطور برویم؟ من وکیل مهاجرت نیستم اما جوابم این است: وقتی خانه‌ای نداری دیگر چه فرقی می‌کند کجا چادر زده‌باشی؟ فقط برو. می‌گویند کسی برایت هیچ جای دنیا فرش قرمز پهن نکرده‌است! می‌گویم می‌دانم موسی برایم دریا را نخواهد شکافت؛ پس باید شنا کنم، دست و پا بزنم تا به ساحل برسم اما همین که حق حیاتم را بدهند برایم کافی‌ست. حقیقت این است که فرهنگ‌سازی زمان می‌خواهد و قوانینِ حمایتی لازم دارد اما عمر من و شما کوتاه است و فرصت کم. این‌ها را نگفتم که مأیوس شوی، گفتم که امید داشته‌باشی به نماندن، به رفتن. رفتن به جایی که فارغ از گرایشت انسان حسابت کنند.

باری، امیدوارم روزی عکس یادگاری با پاسپورتت را دمِ گیت فرودگاه ببینم و با حسرتی که ای‌ کاش روزی نوبت من هم برسد، لایک کنم و بنویسم «ایشالا آزادی قسمت همه».

نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s