سفید، صورتی، آبی (قسمت دوم)

زانیار

تقریبا نُه ماه از اون هیاهوی چند لحظه‌ای جلوی ورودی دانشگاه می‌گذشت و اواخر تیر نود و پنج بود که دوباره دیدمش. گاهی با خودم فکر می‌کنم کاش هرگز این اتفاق نمی‌افتاد. کاش اون روز به کافه‌ی دیگه‌ای رفته بودیم. و اصلا من چرا اون حرف‌ها رو زدم!

عصر یک روز چهارشنبه بود. از مدت‌ها قبل برای غافلگیری جشن تولد بیست سالگی شادی برنامه ریزی کرده بودیم و خیلی استرس داشتم که همه چی درست پیش بره. کلی هم به دوست‌هاش اصرار کردم که بهش پیام ندن و تبریک نگن. ساعت تقریبا شش بود که من و شادی به کافه رسیدیم. بچه‌ها پشت یکی از میزهای گوشه‌ی انتهایی نشسته بودن. شادی قبل از من در رو باز کرد و رفت داخل. بعد از دیدن خوشحالی توی چشم‌هاش، یک نفس راحت کشیدم.

موقع آوردن کیک، یکی از ویترهای کافه اومد بپرسه که آیا چیز دیگه‌ای برای سفارش لازم داریم یا نه. پسری بود لاغر و قد متوسطی داشت. با صورت رنگ پریده و ظریفی که موهای لخت مشکی کوتاه، پیشانی بلندش رو خیلی زیبا می‌پوشندن. چشم‌های درشت تیره رنگش در کنار اون پوست رنگ پریده، ترسناک به نظر می‌رسید. انگار هرگز آفتاب به پوستش نخورده بود و حالت شبح‌واری داشت. انگار صرفا یک جسم تو خالی بود و روحی در اون زیرلایه‌ها وجود نداشت.

یکی زدم روی شانه‌ی محمد -از دوست‌های قدیمی‌ام- و بهش گفتم اون پسر رو نگاه کنه. در حالی که ابروهاش بالا رفته بود گفت:«جووون! کراش زدی باز؟»

– خفه شو. خیلی آشنا می‌زنه. انگار قبلا هم دیدمش.

– خب اسکل لابد همینجا دیدیش.

چشم‌هام رو چرخوندم. «من اولین باره دارم میام این کافه.»

– آها!

محمد شونه‌هاش رو بالا انداخت و رفت که ادامه‌ی حرفش رو با بچه‌ها بگیره.

در حالی که ذهنم به شدت درگیر این بود که بدونم این آدم رو قبلا کجا دیدم، شادی بال بال زنان و سینا گویان، اومد طرفم.

– اون پسره رو دیدی؟

– خب؟

– امیره. همون که پارسال از دانشگاه اخراج شد. هرگز فکر نمی‌کردم جایی دوباره ببینمش!

انگار که ذهنم یک اتاق تاریک بود و کسی لامپش رو روشن کرد. حالا فهمیدم!

شادی همچنان داشت ادامه می‌داد. «چقدر تغییر کرده»!

ولی من دیگه نمی‌شنیدم. بین من و جمعیت، یک دیوار عظیم نامرئی کشیده شده بود، به حدی که اصلا نفهمیدم چطور عکس گرفتیم. حدود دو ساعت بعد که داشتیم می‌رفتیم، بعد از اینکه حساب کردم، دیدم پشت یکی از میزها ایستاده و داره مرتبش می‌کنه. رفتم جلو و این جلو رفتن اصلا اختیاری نبود. دستم، پاهام، قلبم، نفس نفس زدن‌هام. ازش خوشم اومده بود؟ فکر کنم چیزی بیشتر از این حرف‌ها بود؛ چون قبل از اینکه به خودم بیام، دیدم دارم می‌پرسم: «امیر؟ درسته؟»

اخم کرد و توی چشمام خیره شد. «امرتون؟» صداش سنگین بود.

ناخودآگاه لبخند زدم. یک حس آشنا داشتم. انگار سالهاست که می‌شناسمش.

– قبلا یک بار توی دانشگاه دیدمت.

– من که دانشجو نیستم.

– پارسال. اون اوایل.

حالا ابروهاش کاملا توی هم گره خورده بودن. «ولی من به جا نمیارم.» و رفت.

نفس عمیق کشیدم و تمام تلاشم رو کردم خونسرد باشم ولی سخت بود، خیلی سخت.

از اون روز به بعد، اون کافه‌ی دنج با طرح دیوارهای چوبی و آجری که حتی توی روشن‌ترین ساعات روز هم داخلش تیره بود، به پاتوق من تبدیل شد. می‌رفتم اونجا اسکچ (sketch) (طرح اولیه یک نقاشی یا طراحی) می‌کشیدم یا کتاب می‌خوند اما دلیل اصلیم دیدن امیر بود، حتی از دور.

یک روز که با شادی و محمد اونجا رفتیم، داشتیم درباره‌ی فیلم‌های اخیری که با محوریت افراد LGBT ساخته شده بودن، صحبت می‌کردیم.

به شدت با این کار مخالف بودم: «نمی‌فهمم چرا با این موضوع مثل هیولا برخورد میشه. فرقی نداره سینمای چه نقطه از جهان باشه، اون چیزی که همواره نشون میدن، شکست و نابودی دو طرفه. در اکثر داستان‌هایی که اون زوج هتروسکشوال (دگرجنسگرا) هستند، ماجرا به خوبی و خوشی تموم میشه ولی کافیه که فرد کوییر باشه تا تمام بلاهای جهان بر سرش نازل بشه و فرد ناموفقی در رابطه نشون داده بشه».

شادی پرسید: «یعنی میگی تا الان فیلم خوبی با این موضوع ساخته نشده؟»

– دارم اینو میگم که اصلا چرا همچین موضوعی باید وجود داشته باشه؟ توی این طور فیلم‌ها، زندگی روزمره‌ی فرد به ندرت نشون داده میشه. یا قهرمان یک ماجرای حماسی، کِی پیش اومده که یک همجنسگرا باشه؟ اونچه که رسانه داره به خورد مردم میده اینه که فرد کوییر فقط دنبال سکس و رابطه است و زندگی روزمره‌ای نداره که داره. اون هم می‌تونه قهرمان یک داستان باشه. حتی توی این فیلم‌ها هم فرد کوییر زندگیش در حاشیه قرار می‌گیره در حالی که موضوع برای اون بوده.

محمد گفت: «خب قضیه برای فرد دگرجنسگرا هم همینه. این همه فیلم با داستان‌های عاشقانه از زوج‌های هترو داریم».

– درسته، راست میگی. ما در فیلم و داستان ژانر عاشقانه داریم و هدف از ساختشون هم رسیدن اون زوج به همدیگه‌ست اما اینو دارم میگم که آیا لزوما هر فرد کوییری در رابطه‌ش به شکست می‌خوره؟ لزوما گرایشش مانع پیشرفته که هیچ داستانی با این محوریت ساخته نمی‌شه؟ و تازه، اوضاع برای بای و پن‌سکشوال‌ها خیلی بدتر می‌شه. معمولا اونها هستن که خطاکار نمایش داده میشن».

محمد پرید وسط حرفم و گفت: «فرق این دوتایی که گفتی چیه؟»

با شادی نگاهی رد و بدل کردیم و توضیح داد: «کسی که خودش رو دوجنسگرا می‌دونه، با افرادی وارد رابطه می‌شه که خودشون رو در دو گانه‌ی زن یا مرد هویت یابی می‌کنن اما برای فرد همه‌جنسگرا، جنسیت و هویت طرف ملاک نیست و محدودیتی ایجاد نمیکنه. مثل همین چیزی که من و سینا هستیم. من بای هستم، اون پن‌سکشوال».

اونقدر غرق صحبت بودیم که متوجه نشدیم کسی داره نزدیک میشه. «ببخشید اما صداتون خیلی بالا رفته. آروم‌تر لطفا».

امیر بود. و موقع دور شدن از میز ما، برای اولین بار دیدم که داشت لبخند می‌زد.

شادی نگاهم کرد و پای چپم که نزدیکش بود رو لگد زد. خندید و گفت: «جمع کن خودت رو. این چه قیافه‌ی احمقانه‌ایه که گرفتی؟»

– یعنی حرف‌های ما رو شنیده؟

– خب بشنوه. اون خودش هم ترنسه. فکر نمیکنم خطری داشته باشه.

فقط دست‌هام رو گرفتم جلوی صورتم و یک نفس عمیق کشیدم. هوا کم بود. به اکسیژن بیشتری نیاز داشتم.

چند دقیقه بعد بلند شدیم که بیرون بریم. اول محمد در رو باز کرد. همزمان مردی درشت هیکل با قیافه‌ای عصبانی، از اون طرف در رو باز کرد. محکم به محمد خورد و به سرعت سمت پیشخوان رفت.

محمد با چشم‌های گرد شده داد زد: «هوووی! مگه کوری؟»

شادی هلش داد که بیرون بره: «بریم تو رو خدا. حوصله دعوا ندارم.»

– نه. وایسا ببینم اون آشغال چه مرگشه.

تنها چیزی که برای اون (به قول محمد، آشغال) اهمیتی نداشت، معذرت خواهی از ما بود. با یکی از باریستاها به تندی حرف می‌زد و داد و بیداد می‌کرد.

– میگی بیاد یا اینجا رو روی سرتون خراب می‌کنم!

– همچین کسی اصلا اینجا نداریم.

مرد به عقب رفت و با وجود اینکه باز هم مشتری توی کافه بود، داد زد: «رها! یا همین الان میای بیرون یا پلیس خبر می‌کنم».

در مقایسه با ما خیلی بلندتر و هیکلی‌تر بود و این باعث شد خیلی‌ها بترسن و جرات نکنن چیزی بهش بگن. خیلی از مشتری‌ها بلند شدن که برن. اصلا نفهمیدم از کجا، فقط دیدم کسی در کافه رو باز کرد و به سرعت بیرون دوید. اون مرد که متوجه شده بود، فورا دنبالش راه افتاد.

ما هم بیرون رفتیم و دیدم که هنوز داشت دنبالش می‌دوید.

ماشین همونجاها پارک شده بود. شادی و محمد رو سمتش هل دادم، سریع روشنش کردم و راه افتادیم. چند متر جلوتر، ظاهرا اون مرد موفق شده بود امیر رو بگیره. مردم هم دورش جمع شده بودن و داشتن از هم جداشون می‌کردن. یکی می‌گفت زنگ زده به پلیس و همه باید صبر کنن اونها بیان. اون مرد هم می‌گفت که موضوع خانوادگی و شخصیه و ربطی به دخالت پلیس نداره. (داشت حرف چند لحظه پیش خودش رو نقض می‌کرد!) دوباره شروع کرد به فحاشی و کتک‌کاری کردن که محمد از ماشین بیرون رفت و با حرکت سر به امیر فهموند باهامون بیاد. محمد برگشت، امیر دور و برش رو نگاه کرد که کسی متوجه نباشه. اکثرا توجهشون به این بود که اون مرد رو آروم کنن و با سرعت زیادی به سمت ما دوید. حتی یک لحظه هم توقف نکردم و به محض سوار شدنش، تا جایی که امکان داشت، از کافه، جمعیت و اون مرد ترسناک و عصبانی دور شدیم.

نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s