پویا کوییر
کسی آمد، ایستاد! اما فریاد نزد
ساقهی گلوگاه دردهایش بریده بود
تمام آرزوهای ساده و کوچکش به غارت رفته
لبخندهای مسیحوارش تا مسلخ جهل و تعصب کشیده شده
آه! تو را چگونه بسرایم؟
ای خندههایت شهاب باران تاریکی مغزهای به یغما رفته و قلبهای دفن شده
آن روز که جانت جان مایهی نخل پیر گشت
نخل پیر با تمام قامتش پر درد شد
هیاهویی در نخلستان خالی بپاخواست
و از آن روز به بعد
نخل پیر لال شد و ثمر نداد
هر روز از همان درخت آرزوهای پسرک میروید
چون قاصدک در دنیا پخش میشود
و باز زمان و زندگی را در هوا معلق میکند
که آی! با شما هستم
بگذارید بدنهایمان برای قلبهایمان زندگی کنند…