همجنسخواری
شعر اول
ما گم میشویم
در ازدحام خیابانها
زیر پوست ضخیم غبار نفرت
خواهیم خزید به کنجی
که سرشار است
از غربت کوهستان
و بغض نخلستان
ما پیدا میشویم
در سریر مزیّن به خون،
آنگاه که همدیگر را از درد همدیگر
سیراب میسازیم
و زخمهای یک شکل ما،
بر کالبد یک شکل ما،
میبوسند همدیگر را
ما نفس میکشیم
زیر نوازش پرمهر مرگ
از یک مجرای میانوند.
تا سرانجام
اندک مجالی بیابیم
برای لمس قلب هایمان،
که از ترس لمس شدهاند
ما روانه میشویم
به سوی اتاقهای آبستن
از رخوت نیستی
به جرم چشیدن یک جرعه
از آغوش همدیگر
یا که شاید زنجیر دو دست…
به هرحال،
بین اهالی روزهدار
همجنسخواری حرام است
ما گره میخوریم
در همان اتاق،
لابهلای گرههای سربی
سیر آسمان وُ زمین را
خواهیم کرد
با تخیلات مخملی.
.
.
.
تا که تو . . .
آه تو
سرچشمه آه و نفیرم،
تو
ای تنها ضمیرم
سرریز شوی از درد تو-بودن
و بریزی بر من
و من . . .
که از درد منبودن پرم
بار دیگر
درد تو-بودن را هم
بر دوش بکشم
.
.
.
که همدیگر را
از درد همدیگر سیراب سازیم
در همان سریر مزین به خون . . .
ما زندگی میکنیم
میان مردنهایمان
و استخوان میکنیم
میان بوسهزخمهای یکشکلمان.
همجنسخواری جریان دارد
حتی در جوی تنگترین کوچهها با اهالی روزهدار
از سرگذشت تا سرنوشت
شعر دوم
«أَقُولُ لِلرَّبِّ:
مَلْجَإِي وَحِصْنِي.
إِلَهِي فَأَتَّكِلُ عَلَيْهِ».
حقیقت، تاریکی است
یا تاریکی، حقیقت؟
من که نمیدانم!
آنچه میدانم
خوی رخوتناک حقیقت تن است
به تاریکی
تو گویی منجمد است
جریانِ حقیقت تنم
در هر جایی
الا تاریکی
نه هر تاریکی!
که تاریکی تهنشین شده
در تهِ ژرفِ کمد
با هوایی آبستن
از عطر لَهلَهزدنِ «همسرشت»هایم
که در عطشِ لهلهزدنی بیترس
زیر سایهی یک تنِ همسان،
درهای کمد را جوهراندود کردند
و این کمد!
که در کف هر خیابان
پایِ هر چنار
تهِ هر کلاس
گوشهی هر بنبست
لُژِ هر پارک
چنان سنگینی میکند
بر شانههای تن
که شهوتِ ترکِ کمد
گُر میاندازد بر بندبندِ تن…
تنِ سادهلوح؟!
…
به هوایِ تنفس
در سپیدهدمِ پس از «خروج»
برای شکافتنِ پلکهای بسته،
چون شوفار ضجه میزند.
چشمها نمیبینند هرگز
آنچه نمیخواهند ببینند.
چشمها میبینند فقط
آنچه میخواهند ببینند.
آستینها بالازده
دستها در کار میشوند
سوا میکنند تن را
از احساسِ به تن.
به چه جرمی؟
همسان بودنِ دو تن.
پس از آن
تن
مثل عروسکهای سفالی،
با فریادی خشکیده در جوی کوچههای زمان
از درکِ زیستن عقیم میگردد
در سینهاش هوا گره میخورد
در گلویش آب گره میخورد
در دلش خون گره میخورد
در جگرش داغ گره میخورد
تن، از إحساس تن به تن، گره میخورد
زیستن در مردن، گره میخورد
تن چپ و راست
به دیوار قداست میخورد
خسته میشود
تن از من
خسته میشود
من از من
من،
خسته میشوم
در چهارگوشهی زندگی:
خسته،
خسته،
خسته،
خسته.
خستگیام
خیالی خام نیست
خستگیام
خویی درنده است
خویی درنده
از جنسِ خویِ «خشایار[های] خسته»
اما تخمیرشده
در بطری شیشهای زمان.
که به جای واداشتن من
به جویدنِ خرخرهی حیا،
ذهنم را مایه میبندد
تا حینِ راه رفتن
تلو تلو خورم
تلو تلو خوران
میروم من
میرود من از من
میرود تن از من
میرود تن
بسویِ حقیقت،
بسویِ تاریکی،
بسویِ تهِ کمد
تا پیمانی ببندد
با «پیام»هایی که
از آنسویِ غربتِ دریا آمدهاند:
سبز خواهیم شد
میواه خواهیم داد،
انجیر
امید، ریشهساز است
تن ریشه میدواند
در تهِ تاریکی
شاخههایی میرویاند
تا هر شاخه با پیچ و تاب خود
خارج شود از درزِ کمد
برود بسوی افق
جراحت اندازد
بر خط عادت
تنِ من
طنین خواهد انداخت
بر تنِ جهان
یک طنین
طنینی نامیرا
طنینی سرشار از درد؛
دردِ خستگی تخمیرشده
دردِ تنِ مُثلهشده از احساس
دردِ هوایِ سادهلوحی
دردِ سیاهِ ته کمد
درد حقیقت
درد تاریکی
دردِ تن
دردِ من؟
ما
ما
ما
ما
چه تماشایی است افق:
«وَأَسْلُكَ فِي رَحَابَةِ الْحُرِّيَّةِ،
لأَنِّي الْتَمَسْتُ أَوَامِرَكَ.»