هشدار: محتوای این نوشته ممکن است داستان فیلم لوکا را لو دهد.
لوکا آخرین فیلم انیمیشن استودیو پیکسار است که چندیست به نمایش درآمده و مانند اکثر تولیدات این شرکت مورد توجه مخاطبین و منتقدین زیادی قرار گرفته است. این فیلم داستان یک هیولای دریایی نوجوان است که به دنبال رویایش از دنیای آب خارج شده و به دنیای انسانها پا میگذارد. داستان در نگاه اول همان کودک رویا پرداز همیشگی پیکسار است که علی رغم عرف جامعه و خانواده خود قصد دارد مسیر خودش را طی کند. در جایی موشیست که میخواهد آشپز باشد و در دیگری پسری که میخواهد گیتار بنوازد.
در نگاه بیننده کوییر، لوکا یک واقعیت زیسته را فریاد میزند: حس متفاوت بودن، عدم پذیرش در جامعه، انگانگاری و ترس از آشکارسازی که هر روز با آن دست و پنجه نرم میکند. پس در همان دقایق اول، بیننده کوییر به فیلم گره میخورد و لوکا استعارهای رنگین و موزیکال از مشقتهای روزمره آنها میشود.
داستان هیولای نوجوان ما وقتی شروع میشود که با آلبرتو آشنا میشود. او همه چیز را از دنیای انسانها میداند و حتی رویاهای انسانی مثل داشتن موتور وسپا را در سر میپروراند و ناگهان لوکا را با دنیایی جدید آشنا میکند که در آن میتواند تا وقتی که خیس نشود، شبیه به یک انسان زندگی کند.
بنظرم، آلبرتو نماد اینترنت برای کوییر نوجوانیست که در جامعه بسته به بلوغ میرسد و ناگهان متوجه میشود که او تنها نیست و همسرشتهایی در دنیای واقعی دارد که حس او را تجربه کرده و زیستهاند. آلبرتو به مانند راهنمایی، لوکا را با زندگی آزاد و بدون ترس آشنا میکند و به او در این دنیای انسانی چگونه زندگی و راز مخفی ماندن را میآموزد.
آنها روابط انسانی خود را با دختری به نام جولیا که دختری سختکوش است آغاز میکنند که از قضا پدری ماهیگیر و شکارچیِ هیولا دارد.
در این میان، شخصیتی خودشیفته به نام ایرکوله، این سه دوست را دائما مورد تمسخر و قلدری (bullying) قرار میدهد و باعث میشود که انگیزهی آنها برای بردن در مسابقه دوچندان شود.
دوستی لوکا و آلبرتو اما در جایی به دوراهی یک انتخاب میرسد. آنجا که ماهیت هیولا بودن آلبرتو برای جولیا برملا میشود و لوکا که شجاعت آشکارکردن خود را ندارد، مانند پطرس مسیحش را انکار میکند و دقیقا در همین جای فیلم بیننده کوییر را با حقیقت تلخ زیستهاش میخکوب میکند. تا جایی که در جمع دوستانش نمیتواند از گرایشش بگوید یا وقتی نقدی در مورد این گرایشات پیش آمده، مجبور به خودسانسوری، سکوت و دفاع نکردن از موضوع میشود.
نقطه اوج فیلم اما آنجاییست که در هنگام مسابقه، باران حقیقت بر سر هیولاهای ما باریدن میگیرد و دیگر جایی برای پنهان شدن نیست. حال در این پلان پایانی فیلم تلاش این دو دوست برای هدفشان در نمایشی خالص و شجاعانه باعث ایجاد حس همدلی در انسانها میشود و این سوال را برایشان پدید میآورد که اساسا چرا از هیولاها میترسیدیم؟ پس این هیولاهای ناشناخته برایشان موجوداتی دوست داشتنی میشوند و فقط با اندکی تفاوت جلوه میکنند. در این هنگام افرادی چترهایشان را میبندند تا هیولاهای دیگری با آشکارسازی خود بگویند ما سالهاست در میان شما زیستهایم، حالا ما را ببینید.
از نگاه فرد کوییر، فیلم سراسر تمثیلی از تجربه زیست دوگانه، ترس از آشکارسازی و هیولاهایی زیبا که رنگهایشان را از رنگینکمان قرض گرفتهاند است. در آخر جمله مادر بزرگ که میگوید بعضی آدمها قبولش میکنند اما کسانی هم هستند که هرگز لوکا را نخواهند پذیرفت، ارتباط ما را با انیمیشن لوکا کامل میکند.