کلاسم که تموم شد، رو به روی ورودی دانشگاه توی ماشین نشستم. منتظر شادی بودم که بیاد، بریم یه دور بزنیم، چند تا رنگ و قلمو بخریم و برگردیم خونه. شادی، خواهرم، بهترین دوستم بود. من دانشجوی سال دوم فیزیک بودم و اون ترم اول نقاشی. همینطور که منتظر بودم، صدای داد و فریاد از سمت دانشگاه بلند شد. کم کم اومدن جلوی ورودی و یکی از پسرها بعد از حواله کردن چند تا فحش سمت آباء و اجداد حراست، از اونجا رفت.
شادی در رو باز کرد و کنارم نشست. من که هنوز توی شوک بودم که چی شده، ماشین رو روشن کردم.
– وایسا صدف هم بیاد. بهش گفتم میرسونیمش.
زیر لب غرولند کردم. چشمهام رو چرخوندم و منتظر شدیم. «چه غوغایی بود! چی شده؟»
– بدجور به یکی از بچهها گیر دادن. چند نفر هم پشتش در اومدن، چند تا جوجه بسیجی هم طرف حراست. تهدیدش کردن که اخراجش میکنن. اونم گفت به دَرَک چون نمیخواد دیگه پاشو توی اون خراب شده بذاره.
– آخه چرا؟
اینجا بود که صدف رسید و خیلی گرم باهام احوالپرسی کرد. از دوستهای جدید شادی بود و من چندان نمیشناختمش برای همین تا حدودی سرد جوابشو دادم و راه افتادیم.
شادی که در جواب چرای من شانههاش رو بالا انداخته بود، از صدف پرسید که آیا میدونه برای اون پسر چه اتفاقی افتاده بود؟
– پسر نیست که. دختره.
من و شادی با هم گفتیم:«ها؟»
– رها. یه دختر سال اولیه که لباسهای پسرونه میپوشه و خودشو همه جا امیر معرفی میکنه.
– وایسا ببینم! منظورت اینه که پسر ترنسه؟
شانه بالا انداخت: «چه فرقی داره».
داشتم از کوره در میرفتم. «چه فرقی داره؟ تو عملا داری هویت یک انسان رو نادیده میگیری. بیارزشش میکنی. اونوقت میگی چه فرقی داره؟»
شادی چشمهاش گرد شد و بهم خیره شد. از حرکت بدون صدای لبهاش دیدم که داشت میگفت «وای سینا چه مرگته!» فهمیدم بدجور داد زدم. صدف هم تا جایی که ممکن بود توی صندلی عقب ماشین فرو رفته بود اما همینطور خیره نگاهم میکرد.
پرسیدم: «خب. حالا چیکار کرده که امروز اینجوری باهاش رفتار میکردن؟» واقعا کنجکاویم تحریک شده بود.
صدف چند لحظه صبر کرد که مطمئن بشه دیگه عصبی نیستم و گفت: «یکی از همکلاسیهاش بهش تذکر میده درست لباس بپوشه و مودبانه رفتار کنه مثل بقیهی دخترها. اونم باهاش بد برخورد میکنه. امروز که توی سرویس بهداشتی مردونه میبینتش، حراست رو خبر میکنه و اخراجش میکنن.»
– هنوز که نشده.
شادی گفت: «وای! جوری که اون داشت فحش میداد و خط و نشون میکشید، باید شانس بیاره پرونده واسش درست نکنن. ولی خوشم اومد. دمش گرم. خوب جلوشون ایستاد.»
پوزخند زدم. برام جالب بود کسی تا این حد پای چیزی که میخواد، بایسته. از طرفی حس جالبی نسبت به موضوع نداشتم. فکر کردن به اینکه همهمون به نوعی در شرایطی هستیم که باید تمام یا بخش زیادی از هویت واقعی خودمون رو پنهان کنیم، برام آزاردهنده بود. منع کردن انسانها از بودن هر آنچه که هستن؛ این همون چیزیه که سنگ بنای سرکشی و طغیان رو در وجودمون قرار میده.
اون شب که برگشتم خونه، رفتم سراغ تابلوی نیمهکارهای که داشتم. چیزی که توی ذهنم بود شبیه یک زیرزمین تاریک بود. یک راهروی طولانی که در انتهاش چیزی میدرخشید. چیزی شبیه به یک مخفیگاه. ولی اصلا نمیدونستم چه کسی یا چه چیزی اونجا پنهان شده بود. نمیدونستم چرا اونقدر تاریک بود و من چرا داشتم اونجا رو میکشیدم.
نقاشی رو که تموم کردم، متوجه شدم در انتهای اون راهرو پیکرهی کوچکی کشیدم که تنها سایهای تاریک ازش معلوم بود اما انتظار، تمام وجودش رو دربرگرفته بود. اون پیکر سیاه به نور خیره شده بود و روشنایی نمیدیدش.
***
از چند وقت قبل با دوست دخترم به مشکل خورده بودیم. میگفت به اندازهی کافی براش وقت نمیذارم و به حرفاش اهمیت نمیدم. راست میگفت. دو سال بود که روزهای تلخ و شیرین زیادی با هم داشتیم اما نمیدونم چرا همه چی یهو برای هر دو نفرمون بهم ریخت. اهداف متفاوت، سرگرمیهای مختلف، احساساتی که اصلا شبیه به هم نبودن. اون رابطه، تبدیل شده بود به کابوسی نه چندان وحشتناک که هر دو میخواستیم بهش خاتمه بدیم و بیدار بشیم.
اون روز آخرین امتحان ترم رو داده بودم و برگشتم خونه که تمام بعد از ظهر رو بخوابم و گوشیم رو خاموش کردم. هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که شادی بیدارم کرد.
– شما دو تا با هم کات کردین، فحشش رو من باید بخورم؟
عصبانی بود و کاردش میزدی، خونش در نمیاومد. همزمان برای اینکه مجبور نباشه به اشکان -برادر بزرگمون- چیزی توضیح بده، آهسته حرف میزد و این، صحنه رو برای من خندهدار کرده بود. موهایی که جلوی صورتش رو گرفته بودند رو با شدت به عقب پرتاب کرد و در اتاقم رو بست. «همین الان به مریم زنگ میزنی و بهش میگی فحشهاش رو به خودت بده».
حالا دوهزاریم افتاد! اما اصلا از مریم انتظار نداشتم بعد از دو سال شناختن من، اینطوری فکر کنه.
– باشه بعدا زنگ میزنم.
دوباره دراز کشیدم و پتو رو کشیدم روی سرم. شادی پتو رو کنار کشید و گوشیم که در حال روشن شدن بود رو داد دستم. «همین حالا. اگه میخوای تمومش کنی، همین الان انجامش بده.»
سرم درد میکرد. این مدت خیلی کم خوابیده بودم و مطمئن نبودم اگر تماس بگیرم، بتونم درست حرف بزنم. اما جوری که شادی با اون چشمها بهم خیره شده بود، چارهی دیگهای نداشتم -رنگ چشمهاش روشن بود و واقعا ترسناک شده بود!- دیر یا زود باید با این حقیقت که من و مریم دیگه با هم نسبتی نداشتیم رو به رو میشدم و تصمیم گرفتم همون لحظه جرات به خرج بدم و تماس بگیرم.
شادی که مطمئن شد شماره رو گرفتم، از اتاق بیرون رفت. حدود یک دقیقه زنگ خورد، اما جواب نداد. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم. دلیلی برای عصبانیت وجود نداشت. دوباره تماس گرفتم و این بار جواب داد.
صداش بیتفاوت بود. «چرا زنگ زدی؟»
انکار نمیکردم که دلم براش تنگ شده اما اون مسیر مشترک برای هر دوتامون تموم شده بود و حالا هر کدوم باید راه متفاوتی پیش میگرفتیم.
سعی کردم توضیح بدم: «خسته بودم. گوشیم رو خاموش کردم که کمی استراحت کنم.»
– خب که چی؟
– من خواب بودم، با شادی چرا بد حرف زدی؟ مگه تقصیر اونه؟
شنیدم که آه کشید. «اعصابم از دستت خورد بود.»
– زنگ زدم خداحافظی کنم.
اگر روزی اتفاقی همدیگه رو دیدیم چی؟ سلام میکنی؟
خندیدم: «یک رابطه داره تموم میشه، دشمن که نیستیم.»
اون هم پوزخند زد. به آرومی گفت: «موفق باشی» و قطع کرد.
گاهی احساس میکنم باید بیشتر حرف میزدم و بهش میگفتم من هیچ احساس بدی بهش نداشتم، فقط معلوم شده بود مسیرمون متفاوته، اما نتونستم. اون تماس برای همیشه قطع شد.