این مجموعه خاطرات، سرگذشت واقعی زاغ شاه است که برای انتشار ویژه در مجله همسرشت، تدوین شده است. بخش اول را میتوانید در پیششماره اول بخوانید.
بعد از کم شدن شر آقاجون، برای یکی دو سال تونستم یک نفس راحت بکشم. هرچند که ما توی فامیل آدم نفرتانگیز کم نداریم ولی متاسفانه بدترین اونها پدربزرگ خودم بود.
رابطهی خانوادهی ما با خانواده عمهام اصلا خوب نبود. دلیل این مسئله، اختلافات گسترده بین عمه و پدرم بود. ریشهی این درگیریها هم تا کودکیشون دنبال کردم ولی هیچ دلیل منطقی و معقولی براش پیدا نکردم. عمهام بعد از ازدواج از خانواده دور میشه و با شوهرش که معلم بوده توی یکی از روستاهای استان فارس ساکن میشن. برای مدتی بین این دو نفر آتشبس اعلام میشه ولی چند سال بعد وقتی که هر دو توی یک سال بچه دار میشن، دوباره همه چیز از نو شروع میشه؛ این بار با رنگ و بوی رقابت. امتیاز اول رو اونها میگیرن چون پسر عمهام حدود سه ماه زودتر از من، یعنی اوایل مهر ماه، به دنیا میاد و اسمش رو از روی عموی بزرگم که مورد علاقهی هر دو طرف بود، محمدرضا میگذارن.
عموی بزرگم، محمدرضا، اولین بچهی خانواده بود و بعد از اون حمیدرضا عموی دومم بود که توی جنگ شهید شده بود و من هرگز ندیدمش. بعد از اون بابای من بود، علیرضا و بعد از اون هم عمهام به دنیا اومده بود که اسمش رو گذاشتن حمیده.
چند سال بعد، عمهام دوباره بچه دار میشه که این بار هم پسر بود و اسمش رو میگذاره حمیدرضا اما دوندههای اصلی این ماراتن بیهوده، من و محمدرضا بودیم و توی همه چیز رقابت داشتیم؛ ادب، نماز، لباس، اسباب بازی و… که خب به دلیل اختلاف درآمد پدرهامون، عموما من پیروز این میدان میشدم تا اینکه بزرگتر شدیم و رفتیم مدرسه. محمدرضا درسش خوب بود و نمرههای بالایی میگرفت. هرچند که بابام جلوی بقیه نمرههای اونو زیر سوال میبرد و میگفت: «من هم اگر پسرم شاگردم بود، بهش نمره میدادم.» ولی خودمون میدونستیم که واقعیت نداره. این حقیقت زمانی برای همه روشن شد که فهمیدیم محمدرضا توی آزمون مدرسهی نمونه دولتی قبول شده و حالا توی اون مدرسه و توی خوابگاه درس میخونه.
پدرم با شنیدن این خبر به تکاپو افتاد که من رو توی مدرسهی تیزهوشان ثبت نام کنه ولی چون سال تحصیلی جدید شروع شده بود و من آزمون ورودی رو شرکت نکرده بودم، موفق نشد. تا اینکه اواسط آذر توی یکی از شهرهای کوچیک اطراف اصفهان، بابام یک مدرسهی نمونه دولتی پیدا میکنه و دقیقا چند روز قبل از تولدم، من رهسپار خوابگاه میشدم تا توی این جنگ برای خانوادهام سرباز خوبی باشم.
شاید استفاده از کلمهی جنگ برای یک کدورت خانوادگی زیاده روی باشه ولی برای بچهای به سن و سال من، این رقابت تمام دغدغهام بود. البته برای پدرم هم خیلی مهم بود. چون بعداً فهمیدم برای اینکه من رو بدون آزمون اونجا ثبت نام کنن، یکی از خاتم کاریهای گرون توی مغازهاش رو به مدیر مدرسه داده بود و برای توجیه کارش و آروم کردن وجدان خودش این طور میگفت که: «از کجا معلوم بابای محمدرضا برای پسرش پارتی-بازی نکرده باشه؟ بالاخره با هم همکار بودن».
جدا شدن از خانواده توی اون سن، اون هم به طور ناگهانی، خیلی برام سخت بود. تنها چیزی که بهش دلخوش بودم و سرگرمم میکرد، تکلیفِ معلم انشامون بود که باید هر روز خاطره مینوشتم. این کار که بعدا به یکی از مهمترین روزمرههای زندگیم تبدیل شد، کمک کرد بتونم شرایط خوابگاه رو تحمل کنم.
رفته-رفته کمی با بچههای خوابگاه صمیمی شدم و شروع کردیم درمورد زندگی هم سوال کردن. اونجا بود که برای اولین بار درمورد زندگیم دروغ گفتم؛ هم به بقیه هم به خودم و با تمام وجود تلاش میکردم اونها رو باور کنم. باور کنم که هیچ اتفاقی بین من و آقاجون نیفتاده. باور کنم که من واقعا درسم خوبه و حق دارم اینجا باشم. باور کنم که خانوادهام عاشق من هستن و به انتخابهام احترام میگذارن.
باور کردن این دروغها باعث شده بود که حال خوبی داشته باشم و حتی وقتی توی خوابگاه بودم خانوادهام رو بیشتر دوست داشتم اما آخر هفتهها که میرفتم خونه، دوباره با حقیقت رو به رو میشدم. وقتی هم که تابستون رسید، خیلی منفعل و بیحال نشستم توی خونه و روزها رو شمردم تا دوباره با پاییز، سال جدید شروع بشه.
سال جدید برای من یک چالش جدید داشت؛ چالشی به نام «دوست دختر». تازه تابستون تموم شده بود و خیلیها تونسته بودن با کسی وارد رابطه بشن. رابطهای که از راه دور و پیامک ادامه داشت. من و یکی دو نفر دیگه تنها کسانی بودیم که دوست دختر نداشتیم. از اونجایی که نمیخواستم محبوبیتی که بین بچهها به دست آورده بودم رو از دست بدم، تصمیم گرفتم این مسئله رو با یک دروغ دیگه حل کنم. الکی پیامک میزدم و با گوشی خاموش، مدتها حرف میزدم تا وانمود کنم دوست دختر دارم و خیلی همدیگه رو دوست داریم.
سال دوم هم گذشت و تابستون بعدی رسید. دوباره رفته بودم توی لاک خودم. انگار خودم رو گذاشته باشم توی فریزر تا تابستون تموم بشه. ولی مثل اینکه قرار نبود تابستون اون سال، مثل قبلی، آروم و بدون تنش بگذره.
اواسط تابستون بود که پدربزرگم (یعنی پدرِ پدرم) مُرد. این اتفاق خودش به تنهایی میتونست زندگی مون رو برای مدتها تحت تاثیر قرار بده و قرار بود شرایط هم خیلی پیچیدهتر بشه. چند روز بعد از فوت پدربزرگ، خانم جوانی در حالی که دست یک پسربچه رو گرفته بود اومد توی خونه. برعکس بقیه برای تسلیت گفتن نیومده بود و خودش هم صاحب عزا بود. این شعلههای یک آتش بزرگ بود که به خونهی ما قدم گذاشت.
قضیه از این قرار بود که پدربزرگم دور از چشم بقیه دوباره زن گرفته بود و ازش یک پسر داشت که اسمش امیدرضا بود. اینکه پدربزرگم به قوانین خودش برای نامگذاری پسرهاش پایبند بود، منو به خنده وامیداشت.
امیدرضا چندان از من و محمدرضا بزرگتر نبود. نهایتا دو یا سه سال. برعکسِ من، اون واقعا از مردنِ پدربزرگم ناراحت بود. شاید بخاطر اینکه پدرش رو از دست داده بود اما من پدربزرگم رو.
خیلی تلاش میکردم بیشتر بشناسمش و همین کنجکاوی باعث شد ما به هم نزدیک بشیم.
بالاخره همه شرایط جدید رو پذیرفتن. هم نبود پدربزرگ و هم اضافه شدن زن دوم و پسرش به جمعمون. تا این جای کار، فقط نصف درگیریها بود چون حالا دیگه وقت تقسیم ارث بود. برای امیدرضا قابل درک بود که بقیه از اون و مادرش بدشون بیاد و از این که اونها هم سهم میبردن، ناراحت باشن ولی براش سوال شده بود که چرا پدرم با عمهام دعوا دارن.
من که قبلا از پیدا کردن جواب این سوال ناامید شده بودم، به شوخی گفتم: «چون عمهام دو تا پسر داره. اگر یک پسر دیگه داشت که اسمش رو بذاره علیرضا، همه چی حل میشد».
امید که با کمی وقفه شوخی من رو متوجه شده بود، جواب داد: «پس اگر چهار تا پسر میداشت و اسم آخری رو میگذاشتن امیدرضا، دیگه همه چی حل میشد» و هر دو خندیدیم.
هر طور که بود اون تابستون رو هم پشت سر گذاشتم و سال آخر رو شروع کردم. هرچند که توی خوابگاه بودن رو به خونه ترجیح میدادم اما دیگه از سختگیریهای بیش از حد اون مدرسه خسته شده بودم. سال آخر رو با بیحوصلگی تمام پشت سر گذاشتم و با شادی برگشتم خونه. به محض رسیدن بهم خبر دادن که باید برای آزمون دبیرستان تیزهوشان بخونم و چون اونجا کسی هدیههای گرون از بابام قبول نمیکنه، من باید خیلی جدی درس بخونم تا بتونم توی آزمونش قبول بشم.
اما مسئله این بود که من اصلا نمیخواستم پام رو دوباره توی یک مدرسهی اینجوری بذارم. برای همین تصمیم گرفتم اصلا درس نخونم و امتحان رو خراب کنم تا خودم رو نجات بدم. مدت کوتاهی بعد که پدرم فهمید دارم از درس خوندن فرار میکنم و بیرون میرم، بهم تذکر داد که تمومش کنم ولی بعد از چند روز از طریق گزارشهایی که از مادرم بهش رسیده بود، فهمید که تذکرها بیفایده بود. به زور موهام رو از ته تراشید تا دیگه پام رو از خونه بیرون نذارم اما این کار بدتر من رو سر لج انداخت و برای اینکه حالش رو بگیرم، با گذاشتن یک کلاه و کاملا بیهدف بیرون میرفتم. ولی بابام حتی از من هم لجبازتر بود. چون این بار هر دو تا ابروی من رو تراشید تا دیگه بیرون نرم و بشینم خونه درس بخونم. این جا بود که من دیگه تسلیم شدم و با اعصابِ خورد و حال پریشون برای اون آزمون لعنتی تلاش کردم.
در نتیجهی همون تلاشها، آزمون ورودی رو با چند رتبه پایینتر قبول شدم و دوباره تمام اون سختگیریها شروع شد.
توی دبیرستان چون خوابگاهی درکار نبود، داشتن دوست دختر اونقدرها هم چالشی نبود اما این بار برای خودم مهم بود که چرا من نمیتونم دوست دختر داشته باشم. پس شروع کردم به تلاشهای کورکورانه. نه تنها هیچ تجربه و استعدادی توی خودم نمیدیدم، حتی انگیزهای هم برای این کار نداشتم. تنها چیزی که من رو به تلاش وا میداشت، ترس جاموندن از بقیه همسن و سالهام بود.
بالاخره بعد از کلی تلاش و تقلید از بقیه و پیروی از چیزهایی که دستگیرم شده بود، موفق شدم توجه یک نفر رو جلب کنم ولی این تازه شروع بدبختیهام بود. حالا دیگه باید همیشه بهش توجه میکردم، باهاش عاشقانه حرف میزدم، براش هدیه میگرفتم و شب رو تا صبح، یواشکی بهش پیام میدادم. این رابطه از اول هم محکوم به شکست بود ولی من داشتم الکی کشش میدادم. نهایتاً بعد از دو ماه تسلیم شدم.
تصور بیعرضگی و ناتوانی کل وجودم رو گرفته بود. به شدت افسرده شده بودم. نه تنها به دخترها علاقهای نداشتم، بلکه به پسرها علاقهمند بودم. حتی روی بعضی از همکلاسیهام حساس شده بودم و سعی میکردم بیشتر بهشون نزدیک بشم.
یک روز که داشتم توی ذهنم دنبال دلیل این تفاوت میگشتم، فکر کردم شاید بخاطر کاری باشه که آقاجون توی بچگی اون هم برای چند سال باهام کرد. با این فکر، کاملا از هم پاشیدم. انگار که نقص عضو شدم. انگار که مشکلی پیش اومده و هرگز قابل حل نیست.
این طور بود که خیلی زود مثل خیلی از قربانیها تصمیم به انتقام گرفتم.
دو روز مونده به عید بود، و طبق معمول همهی فامیل پدریم جمع شده بودن اصفهان تا عید رو کنار مادربزرگم باشن. آخر شب، به بهونه بازی کردن با پلیاستیشن، پسرعمهی کوچیکم، حمیدرضا رو بردم خونه خودمون که خیلی نزدیک به خونهی مادربزرگم بود. چند وقتی بود که طبقه بالای خونهمون مستاجر نداشت و شده بود خونهی من و برادرم مهرداد. پلیاستیشن هم اونجا بود؛ شروع کردیم به بازی کردن. بازی کردیم و بازی کردیم تا پدرم، مادرم و بقیه اومدن خونه ما. همه به خاطر مهمونی خسته بودن و خیلی زود خوابیدن. طبقه بالا هم که فرش مناسبی نداشت، موند برای من و حمیدرضا که همچنان داشتیم بازی میکردیم. وقتی مطمئن شدم همه خوابیدن، رفتم برای هر دوتامون شربت درست کردم و دوتا قرص خوابی که از خونه مادر بزرگم برداشته بودم رو هم پودر کردم و ریختم تو لیوان حمیدرضا و بهش دادم بخوره. خیلی زود خوابش گرفت، رفت روی تشک برادرم خوابید و من هم کنارش خودم رو زدم به خواب.
یک ساعت یا بیشتر گذشته بود، دست هام به شدت میلرزید. تمام بدنم رو عرق سرد گرفته بود انگار داشتم یخ میزدم. خیلی آروم پتویی که روش بود رو کنار زدم. قلبم اونقدر تند میزد که داشت قفسه سینهام رو میشکست. مطمئنم اگر حمیدرضا بیدار بود، صداش رو میشنید. برای این که بچرخونمش دستش رو گرفتم ولی دستش رو کشید که حدس میزنم به خاطر سرد بودن دست من بود. حالت تهوع داشتم. حس کردم اگر همین جوری به دراز کشیدن ادامه بدم حتما بالا میارم. از جام بلند شدم و رفتم به صورتم آب بزنم.
خیلی آروم در دستشویی رو باز کردم. رفتم تو و در رو بستم. وقتی لامپ رو روشن کردم و خودم رو توی آینده دیدم، ترسیدم.
رنگم پریده بود و شبیه جنازه تو فیلمها شده بودم. چشمهام به شدت قرمز شده بود و تمام این ترکیب داشت میلرزید. ایستاده بودم و توی آینه به اون جونوری نگاه میکردم که بهم خیره شده بود. چقدر شبیه آقاجون شده بودم فقط خیلی جوونتر بودم و این یعنی حمیدرضا باید خیلی خیلی صبر میکرد تا من پیر بشم و مریض بشم تا از دست من راحت بشه. قطعا اون هم وقتی بزرگ بشه همین کار رو انجام میده و این رشته ادامه پیدا میکنه.
با نفرت از خودم و کاری که کرده بودم اومدم بیرون و رفتم کپه مرگم رو گذاشتم. هرچند که خوابم نبرد و فقط دراز کشیده بودم. وقتی بقیه بیدار شدن و ما رو برای صبحانه صدا زدن، حمیدرضا بیدار نشد و من تنهایی رفتم پایین. بعد از صبحانه که برگشتم بالا دیدم همچنان خوابه. با خودم گفتم خب تا نزدیک صبح بازی میکردیم. حق داره. کم کم نزدیک ناهار شد و حمیدرضا هنوز خواب بود. نگران بودم ولی نمیتونستم حرفی بزنم. اول فکر کردم مرده ولی دیدم نفس میکشه. با خودم گفتم بیهوش شده. نگران بودم و حتی حالم از دیشب هم بدتر بود ولی همش یک گوشه مخفی میشدم که کسی منو نبینه. بالاخره دم-دمهای غروب حمیدرضا بیدار شد و من یک نفس راحت کشیدم. با این که خیالم راحت شده بود ولی برای این که خوشحالیم و همینطور ناراحتیم رو کسی متوجه نشه از خونه زدم بیرون. رفتم کنار پل خواجو و روی نزدیکترین پله به آب نشستم.
با خودم گفتم: مازیار، تو هرگز بدبخت نمیشی. ولی خوشبخت هم نمیشی. میشی مثل یک گیاه. فقط رشد میکنی و نهایتا میمیری.
عمیقا احساس ناامیدی میکردم که یهو پای خوشبختی سُر خورد و از دو تا پله بالاتر افتاد روی من.