معرفی
به من میگویند «زانا سالکی»،
گویا آدمیزاد هستم!
اما، از خودم که پنهان نیست،
از شما چه پنهان،
من خودم را «دارکوب» میدانم،
که گاه و بی گاه،
بر تنهی درختِ زندگی میزنم.
هنوز هم نمیدانم که میزنم تا بیابم
سوراخی برای سکنا گزیدنم،
یا که فقط به دنبالِ طنین افکندن
در تنِ سکوت هستم؟
من
من از مالِ دنیا،
یک «من» دارم.
منِ من؛
خسته است از شبی که
ستارههایش،
در رختخوابِ تاریکیِ خود میغلتند،
و ماهِ آن،
از تکرار، خمیازه میکشد.
درمانده است از کوچههایی که،
با هر کدام از راههای چپ و راستشان،
بجای رساندنِ پرسه زن به افسانه رسالت،
او را به بن بستِ واقعیت میرسانند.
کلافه است از خیابانی که،
خاطره به آرامی در آن خوابیده،
اما باز در غروبهای خون آلودش،
سیلیِ غربت را به صورت میزند.
خشمگین است از تختی که،
او را از ترسِ زندانِ زندگیِ روزمره،
در زندانِ تنِ خویش اسیر میکند،
و با پُر کردن چشمانش از خاکِ خواب،
راه ورودِ رویا را میبندد.
منِ من، اما،
با تمامِ خستگی،
درماندگی،
کلافگی،
خشم،
میخواهد که بند از بندش بگشاید،
تا از همین تخت جریان یابد،
و بر جدارِ تمامِ دیوارها،
کفِ تمامِ خیابانها،
هوای تمامِ کوچهها،
خود را بگستراند،
و همراستا با تمامِ شبحهای تنهایی،
به سوی نقطهی «من» برود؛
و در آنجا به دخترکی برسد،
دخترکی تنها،
ایستاده کنار رودخانهی زمان،
و زیر چنارهای ناظر.
در کالبدِ دخترک بدمد،
با او گام بردارد به سوی تپه چهارم زندگی،
و از آن جا رها شود،
رها،
رها،
رها،
رها.
تا همچون لک لکهای مهاجر،
پرواز کند به سوی افقِ ناپیدا،
افقِ آبستن از هیچ،
افقِ خالی از هستی،
خالی از من.
من از مالِ دنیا،
یک «من» دارم،
که از من فراری است.
یادوارهای از آن نخل
زمین خشک بود،
آسمان از زیبایی عقیم،
دریای بی رمق،
فرو رفته بود در خوابی عمیق.
گامها برقرار بودند
بین گور و گهواره،
در پی هیچ!
و چشمها خو گرفته بودند
به دیدن درختان سوخته و غمگین.
در این بین ناگهان،
نخلی جوان رویید،
از نوک برگهای سبز و مرطوبش،
بر زمین خشک،
قطرههای آب چکید.
از نفسهای تازهاش،
آسمان به خود رنگ زیبایی دید.
انتهای نگاه هشیارش
به دریا موج و جریان بخشید.
گامها ایستادند،
چشمها خیره گشتند،
ای وای که این نخل کیست؟!
نکند که ما را به سخره گیرد،
برای رفتنمان در پی هیچ؟!
نکند تشویشی اندازد،
در بینِ سایر درختان سوخته و غمگین؟!
نکند زخم کند خوی ما را
به خوابهای بیدلیل؟!
همگی سنگ برداشتند،
برای قتل و عامِ یک امید.
نخل اما، بی اعتنا خندید.
سنگها شرمنده گشتند،
افتادند بر زمین.
اما دریغا،
که علف هرز نفرت،
ریشه دوانده بود
در آن خاک غریب.
اینبار تبری برداشتند؛
تبری از جنس تعصب،
محکم و تیز…
زدند بر گردنِ نخل راست قامت
با ذکر نامِ حاکمی عبوس و خشمگین.
سرِ نخل،
با لبخندِ حک شده بر آن،
افتاد بر روی زمین.
زمین با دلی داغدیده،
آه کشید.
آسمان مات و مبهوت
به خط پایانِ انسانیت نگریست.
دریا از ترس
همچون مرداب
در خود غلتید.
در واپسین دَم اما،
قطرهای خون از گردنِ نخل چکید،
قطرهای خون، چون قطره باران،
زلال و تمیز.
پرتوی نوری از جنس آینده
به آن تابید،
رنگینکمانی به سوی افق رویید
که دیگر آزار کسی
به آن نمیرسید.
رنگین کمانی که زنده نگهداشت،
یاد آن نخل سبز و دلیر.
نخلی چون هزاران نخل دیگر
که قطع شد گردنش
در این دیار پربیم،
در این دیار بی امید.
«روایتی مستند،
از آنچه که بر علیرضا(ها)ی فاضلی منفرد گذشت.»